گل پسر

دوشنبه یازده دی

1391/10/11 16:51
نویسنده : مامان
47 بازدید
اشتراک گذاری

یه خاطره:

-چهارشنبه 29 آذر ، وقتی رفتم از بالای حموم یه ظرف بیارم، دیدم عروسکم روی کارتن کتاب افتاده، دلم براش سوخت! خیلی وقت بود که باهاش بازی نکرده بودم.. (هرچند که عروسکای لنگ دراز و لاغر بیشتر به دلم میشینن، ولی این عروسک رو هم دوست دارم) .. آوردمش پایین و اول دست و صورتش رو شستم و بعد کفش و جورابش رو درآوردم، شستم و گذاشتم خشک بشه، لباس دخترونه ش رو عوض کردم و یکی از لباسای تو رو تنش کردم، بعد از ترس اینکه مبادا تو موهاش رو مزه کنی، یه کلاه سرش کردم و روی کلاه هم یه روسری محکم گره زدم. به صادق جون هم گفتم باطری هاش رو عوض کنه تا برات آواز بخونه .. ولی وقتی از آشپزخونه اومدم بیرون و تو اون رو توی بغلم دیدی ناراحت شدی! زودی گذاشتمش کنار و تو رو بغل کردم.. باباجون عروسک رو برداشت و بهت گفت این یه عروسکه بابا، بیا باهاش بازی کن.. وقتی عروسک رو دست بابا دیدی، داشت اشکت درمیومد .. خیلی بلند گفتم محمد عروسک رو بنداز تو اتاق.. وقتی که من و بابا حسابی باهات بازی کردیم و خندوندیمت، رفتم تو اتاق و از عروسک عکس گرفتم و بعد سریع لباس و کفش و جورابش رو تنش کردم و و جوری که تو نبینی دوباره گذاشتمش بالای حموم.. نمیشه بگم برای اولین بار حسودی کردی ولی به هرحال تصمیم گرفتم که اگه خواستم جلوی تو بچه ی دیگه ای رو بغل کنم حواسم بهت باشه و اگه دیدم ناراحت میشی این کار رو نکنم..

اینم عکس عروسک:

11

11

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد