یه خبر خیلی خوب
پیام سلامتی علی کوچولو و مامانش بهم رسید: "علی کوچولو خوب شد. قراره امروز مرخص بشه... از شما و همه عزیزانی که دعا کردند ممنونم. مامان و باباش خیلی خوشحالند. واقعا ممنونم" خدارو هزاران هزار بار شکر.. ...
نویسنده :
مامان
16:53
جمعه 7 تیر
سلام ساتیارجونم.. امروز برای چهارمین بار موهاتو کوتاه کردیم.. وقتی بردیمت حموم ، خیلی خوشحال بودی ولی تا فهمیدی چه خبره این شکلی شدی: وقتی باباجون کارش رو شروع کرد، جیغای بنفشی می کشیدی که دلمون کباب شد!! داداشی ها هم طاقت نیاوردن و اومدن به کمک من ، تا تو رو آروم کنیم!!! ولی بعد از حموم همه چی یادت رفت و شدی همون پسر خوش اخلاق و خنده روی همیشگی: فدات بشم ! کچل هم که می کنی ، بازم نازی و بوسیدنی.. هزارماشااالله گلکم. خیلی دوستت داریم شیرینی زندگی مون.. ...
نویسنده :
مامان
16:16
چهارشنبه پنجم تیرماه
سلام عزیزدلم. تا یه کم اشتهات خوب میشه و میخوای جون بگیری، دوباره گرفتار درآوردن دندون میشی و بی قراری هات شروع میشه.. الانم با بدن تب دار یه کم شیر خوردی و خوابیدی..فدات بشم عزیزکم! کاش می شد من به جای تو دردش رو تحمل کنم.. درسته که میلی به خوردن غذا نداری؛ ولی من که کوتاه نمیام! اینقدر برات غذاهای خوشمزه و مقوی درست می کنم تا شاید از یکیش خوشت بیاد و دو قاشق نوش جونت کنی.. جالبه که با این کم اشتهاییت، توی مسابقه ی نی نی شکمو شرکت کردی.. نمیدونی چقدر شرمنده ی محبت فامیل ، دوست ، همکار ، عزیزانی که سال های قبل دانش آموزم بودن و الان برای هم مثل خواهریم، دوستان اینترنتی و ... شدم. دستشون درد نکنه. ممنون مهر و محبت تک تکش...
نویسنده :
مامان
14:40
التماس دعا
یکی از خوانندگان محترم وبلاگ این نظر رو برام گذاشته : 10:12 5 تير 1392 سلام...ساتیار عزیز ...از طریق وبلاگت به دوستای خوبت بگو واسه علی کوچولو دعا کنند چون چهار روره که به دنیا اومده اصلا حالش خوب نیست ..هنوز بیمارستونه!علی پسر یکی از دوستان خوبمه...لطفا دعا کنید از خدا می خوام که هرچی زودتر حال علی کوچولو خوب بشه. لطفا شما هم برای سلامتی علی کوچولو دعا کنید!!!! ...
نویسنده :
مامان
11:10
تولد باباجون
چهارمین دندون
خبــــــــــر خبــــــــــر خبر خوب چهارمیـــــــن دنـدون ساتیــــار دراومــد.. مبـــــــارک باشه پســــر گلـــــــم ...
نویسنده :
مامان
15:25
شنبه اول تیر نود و دو
سلام عسل عسل.. امروز ، مثل روزای قبل ، نرفتی وسط سفره بشینی.. ماست و سالاد و سبزی ها رو وسط سفره با هم مخلوط نکردی.. گفتیم چه خوب! .. فقط با قاشق به ظرف خالی خورش خوری می کوبیدی.. گفتیم بذار بکوبه، گفتیم اگه بابا با کفگیر بکوبه توی اون ظرف طوری نمیشه، چه برسه به ضربه های قاشق این جوجه کوچولو.. نهار قورمه سبزی داشتیم.. باباجون داشت برنج ها رو می کشید و منم داشتم سوپ تو رو پشت قاشقی می کردم، که یه دفعه دیدیم قاشق پایین اومد و ظرف ریز ریز شد.. از ترس اینکه به ریزه های شیشه دست نزنی، سریع جمع و جور کردیم .. بابایی خوشحال بود که: ماشاالله زور پسرم زیاد شده.. وقتی همه چی روبه راه شد، یادمون اومد عکس نگرفتیم...
نویسنده :
مامان
17:12