گل پسر

جمعه 10 شهریور

1391/6/10 19:27
نویسنده : مامان
47 بازدید
اشتراک گذاری

ساتیار خوبم سلام.. آدینه ات به خیر و شادی..ماچ

دلم میخواد که هر روز برات بنویسم، ولی نمیشه.. تا میشینم پای کامپیوتر ، هنوز کارم تموم نشده باید بلند شم.. این هفته هم چندباری برات نصف و نیمه نوشته ام که اگه بشه امروز تند تند مینویسم و کاملش میکنم..

بعدازظهر روز یکشنبه ، 5 شهریور، عمه جون(عمه منیر) وپسرشون اومدن دیدنت و تا بعداز ظهر دوشنبه اینجا بودن.. فقط همون یه ساعت اول بی حوصله بودی و گریه و نق و نوق داشتی وبعد از اون دیگه خوش اخلاق و خنده رو بودی.. البته تقصیر تو نبود.. وقتی عمه جون اومد تو داشتی با انگشتات بازی میکردی و توی حال خودت بودی.. وقتی تو رو بغل کردن و بوسیدن یه کوچولو بی حوصله شدی و بهانه گیری کردی..

عمه جون زحمت کشیده بود و واست دو دست لباس کادو آورده بود.. دستشون درد نکنه..

سه شنبه که علی جون (پسر خاله ) اومد ، خداروشکر چون تازه از خواب بیدار شده بودی ، سرحال بودی.. کیانا و محمد باهات حرف میزدن و تو می خندیدی.. تا آخر شب کلی حرف زدیم و خاطره تعریف کردیم که از همه جالبتر خاطره ای بود که علی جون و فاطی جون از شب زایمان محمد توی بیمارستان شیراز گفتن.. چند ساله که علی جون، بوشهر زندگی میکنه و اگه خدا بخواد تا یکی دو سال دیگه میاد مشهد.. علی جون هم لطف کرده بود و برای تو یه سرویس روتختی طرح اسپایدرمن آورده بود.. دستشون درد نکنه.. راضی به زحمتشون نبودیم..

دیشب ، خاله جون ، مصطفی جون و اعظم جون (پسر خاله و دخترخاله) یه کوچولو به ما سر زدن و کلی منو خوشحال کردن، خیلی دلم براشون تنگ شده بود.. حیف که خیلی زود رفتن .. بیتا جون و پریسا جون بازی میکردن و حواس مینا خانم به اونا بود.. هزارماشاالله ، بیتا مثل زمان بچگی اعظم، ناز و دوستداشتنیه و پریسا هم مثل بچگی های مصطفی ، سفید و موطلایی و خوش زبونه.. خدا حفظشون کنه..

خیلی لطف کردن و بهت کادو نقدی دادن و گفتن که هر چی دوست دارم برات بگیرم؛ احتمالا به حسابت واریزکنم.. شایدم برات سکه بگیرم.. دستشون درد نکنه.. انشاالله توی عروسی ها و تولد بچه هاشون بتونم جبران کنم..

یه دقیقه هم از رفتن خاله جون نگذشته بود که بابا و داداش علی اومدن ( واسه خرید رفته بودن بیرون).. بهم گفتن چرا گذاشتی این موقع شب برن! ..

تلفن زنگ زد .. همسایمون بود.. تازه از مسافرت برگشتن.. گفتن میان دیدن تو.. توی خونه میوه و شیرینی بود ولی علی جون رفت تا یه کم دیگه خرید کنه.. هنوز علی برنگشته بود که خاله زهرا جون اومد.. منم از خوشحالی دیدن خاله، یادم رفت که قراره همسایه بیاد.. دلم میخواست تو رو بدم به مهیلاجون تا بغلت کنه و براش بخندی ولی نشد! تو اصلا آروم و قرار نداشتی و ماهیچه های بدنت رو سفت گرفته بودی.. وقتی خاله جون رفت ، هنوز دم در بودیم که مهمونا اومدن.. اونا دو تا دختر دارن و داداشی ها خجالت میکشیدن که پذیرایی کنن.. سر این موضوع کلی خندیدیم.. تو که بدخواب شده بودی مرتب بی تابی می کردی ..

دیشب اینقدر دیر خوابیدی که برای اولین بار تا هفت صبح فقط برای شیر خوردن بیدار میشدی.. همسایه مون هم زحمت کشیده بود و واست شیرینی و یه گلدون خیلی قشنگ کادو آوردن.. دستشون درد نکنه..

خیلی دوستت داریم پسر نازم..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد