دوشنبه 14 فروردین 91
سلام پسر مهربونم..
فدات بشم که اینقد جات تنگه و نمی تونی راحت شنا کنی!
امروز یه کم اذیت شدی .. از صبح زود تا بعدازظهر مدرسه بودم و فرصت استراحت نبود.. عصری هم رفتم دکتر و قرار شد پس فردا بریم واسه آزمایش قند خون.. خب همینه دیگه ، تعطیلات تموم شده..
یادش بخیر، دیروز چقدر خوش گذشت.. وسط باغ ، زیر آلاچیق ، کنار جوی آب و سبزه های سرسبز.. جای خیلی ها خالی بود!! تازه عصری هم که برگشتیم خونه ی مادرجان، هنوز بساط شوخی و خنده به راه بود و همه سرحال بودن.. فقط فسقلی ها سر اسباب بازی با هم دعوا می کردن .. سوشیانت دوچرخه ی کوروش رو می خواست و داریوش دنبال هواپیمای ساتگین بود و .. خلاصه من مسئول بازی با بچه ها شدم .. واسشون کلی قصه تعریف کردم و با اسباب بازی های پلاستیکی شون مشغول خاله بازی و آشپزی شدیم.. اینقده بازی مون جالب بود که کم کم ماماناشونم اومدن و مثلا از دست پخت بچه هاشون می خوردن..
آخیش! کی باشه که با تو بازی کنم!! خدا کنه به سلامتی این چند هفته بگذره و تو بیای..
دوستت دارم.. خیلی زیاد!!!