گل پسر

چهارشنبه پنجم بهمن ماه

1390/11/5 9:17
نویسنده : مامان
49 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آرامش بخش دلم!سلامخوبی؟!

این روزا حال و احوال و اعصاب درست حسابی نداشتم ولی داره حالم بهتر میشه.. این چند روزه که برات ننوشتم دهه ی آخر ماه صفر بود.. این روزا خاطرات خیلی تلخی برام زنده میشه که گذشت زمان نمی تونه تلخی شو برام کم کنه.. اون شب که برات نوشتم و با داداشی ها و بابا رفتیم واسه اتاقت کاغذدیواری انتخاب کردیم، شب جمعه بود و من، اون شب، توی خواب تا صبح با زن دایی سونا جون بودم. تمام خاطرات شب اربعین سال 85 که شب عیدنوروز هم بود، برام زنده شد، هرچند که فراموش نکرده بودم ولی بیشتر لحظه ها می یومد جلوی چشمم... صبح که واسه نماز بیدار شدم واسه شادی و آرامش روح پاکش دعا کردم و با خودم فکر می کردم که حتما دایی جون و بچه ها دارن به اون مسافرت لعنتی فکر می کنند و...

آه

با چشمای گریون، مثل الان، واسه خان دایی جون و خانواده اش از خدا سلامتی و موفقیت و آرامش و طول عمر خواستم.

آه

ولی فقط این نبود.. تلخ ترین خاطره ی من، رفتن باباحاجی است که درهیجدهم فروردین سال 84 ، همزمان با رحلت پیامبر و امام حسن(ع) اتفاق افتاد. نزدیک به هفت سال میگذره ولی گودی زخم قلب من اونقدر عمیقه که اصلا پر نمیشه و به راحتی میشه، حتی با یه کاسه، از توی گودی اون زخم از اشکای من برداشت. این روزا، دور از چشم بابایی و داداشی ها، بی اختیار ساعت ها گریه کردم و کلی دعا خوندم.. در تمام طول سال خاطرات و اتفاقات زیادی هست، که به یاد باباحاجی، اشک من دربیاد، حتی یه آهنگ، خصوصا آهنگ کاش میشد بیای دوباره از سیاوش، ولی سالگرد که میشه ، چه به شمسی ، چه به قمری، تحملش برام خیلی خیلی سخت تره..

آه

معذرت می خوام مامان که این همه برات درددل کردم.. ولی تو، توی وجود منی و حتما حال و هوای این روزای منو از همه بهتر درک کردی.. تازه! به کسی دیگه نمیشه بگم.. آخه دوست ندارم ناراحت بشن.. وگرنه ، تلفنی چندبار با خاله و دایی و مادرجان حرف زده ام ولی بیشتر از آماده شدن اتاقت بهشون گفتم و انگار حواسم به این موارد نیست..

آه

دوستت دارم عزیزدلم.. مواظب خودت باش، فکر نکن که وقتی تکون می خوری من اذیت میشم.. برعکس خیلی هم باعث خوشحالیه منه.. داداش صادق هم که مثل همیشه، یکسره تو رو فشار و فشور میده.. میگه این دستشه، این پاشه، و باز بوسه بارونت میکنه.. ولی برعکسِ صادق، علی دستش رو میذاره روی شکمم و میگه مامان تا خواست تکون بخوره بهم بگو تا دستم رو وردارم وگرنه مورمورم میشه..

راستی! حالا که باباحاجی نیست، دوست دارم وقتی به دنیا اومدی، خان دایی جون ، توی گوش تو اذون بگه.

دوستت دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد