چهارشنبه ششم آذر نود و دو
چهارشنبه ششم آذر نود و دو:
سلام پسر نازم..
امروز ، خداروشکر، آخرین جلسه ی فیزیوتراپی رو رفتم و راحت شدم.. هرچند دیروز دکتر مقدسی بهم گفت اگه میتونم ده جلسه دیگه برم . پرسیدم نمیشه توی خونه بیشتر ورزش کنم و فیزیوتراپی نرم؟ گفت: میشه، ولی اگه دیدی دستت ضعیفه بیا تا برات فیزیوتراپی بنویسم.
دکتر مقدسی گفت دستم خوبه، فقط ده درجه انحراف داره که نمیشه کارش کرد. بازم خدا رو شکر که ظاهر دستم خوبه و حرکت داره..
دیروز که واسه فیزیوتراپی رفته بودم واست یه کلبه ی پارچه ای خریدم. خیلی خوشت اومد.. یه کارایی میکردی!!!.. بعضی وقتا از درش میرفتی تو و از پنجره میومدی بیرون!.. اینقدر شوق و ذوق داشتی که من و بابا خنده مون گرفته بود.. اگه می دونستم اینقدر خوشت میاد، حتما زودتر واست می خریدم. (این عکس ها از اولین بار که کلبه رو دیدی نیست.. دفعه ی اول خیلی شادی کردی..)
جمعه ی گذشته، باباجون میخواست درزگیر بعضی پنجره ها رو عوض کنه، ولی مجبور شد چهارپایه رو بده به تو و خودش از صندلی استفاده کنه:
راستی تازگی ها بهت تخم بلدرچین میدم، و خدا رو شکر دوست داری.. از بعضی محصولات آ . ب هم خوشت میاد، البته همراه با ماست چکیده.. نوش جونت عزیزدلم..
خیلی دوستت دارم نفسم..