پنج شنبه 12/8/90
هفته ی پیش خواب درست حسابی نداشتم، یه شب حدود دوازده شب، وقتی خوابم برده بود ، علی که ساعت مطالعه ش تموم شده بود واسه مسواک زدن اومد پایین و من از خواب پریدم و دیگه تا صبح خوابم نبرد. یه شب ساعت دوازده و نیم از شدت گرسنگی بیدار شدم و آخرش ساعت یک و نیم رفتم تخم مرغ شکستم، بابات اومد توی آشپزخونه و پرسید چکار می کنی ؟ فرداش کلی بهم خندیدن . آخه چند ساله من خیلی مواظبم که مبادا چند گرم وزنم زیاد بشه، معمولا اصلا شام نمی خوردم. حالا حق داشتند به من بخندن. چند شب هم از فشار ادرار بدخواب شدم و... خدا کنه این بی خوابی ها زود تموم بشه.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی