گل پسر

دوشنبه 29 خرداد

1391/3/29 15:46
نویسنده : مامان
53 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوش اخلاق من..ماچ

امروز می خوام به طور خلاصه از خاطره ی رفتن به بیمارستان و برگشتنم به خونه (نوزدهم و بیستم خرداد)، برات بنویسم:

روز جمعه ساعت سه و نیم بعدازظهر اولین دردهای زایمان با فاصله ی منظم هشت دقیقه ای شروع شد و از حدود ساعت پنج، فاصله ی دردها به پنج دقیقه رسید.. تلفنی با خانم ماما هماهنگ کردم.. وقتی داشتم با خانم ماما حرف میزدم ، باباجون به مادرم خبر داد و حدود ساعت هشت شب مادر اومد و حدود ساعت نه به بیمارستان رفتیم ولی خانم عبدالله پور گفت هنوز خبری نیست.. به خونه برگشتیم و حدود ساعت 11 دوباره رفتیم بیمارستان و تا ساعت هفت صبح چشم روی هم نذاشتم و دردها رو با فاصله ی پنج و سپس با فاصله ی 4 دقیقه تحمل کردم.. هروقت درد شدید می شد به مادرجون و باباجون اشاره میکردم و اونا کمرم رو ماساژ میدادن.. ساعت 7 صبح ، خانم دکتر حقیقی که اومد ، من و بابا که فکر میکردیم دیگه انرژی لازم واسه زایمان طبیعی رو ندارم، ازشون خواستیم که سزارین بشم، ولی چون زمان تعویض شیفت ها بود گفت باید تا ساعت یک صبر کنین و ازم خواست یه چیز شیرین بخورم و نیم ساعت صبر کنم تا بعد ضربان قلب ساتیارجون کنترل بشه.. حدود یه ساعت زیر دستگاه بودم.. بعد بهم گفتن که اون مقدار آبمیوه و غذا کم بوده و باید دوباره یه رانی شیرین و یه کیک بزرگ بخورم تا بعد از نیم ساعت دوباره کنترل کنن.. چاره ای نبود ، باید هر کاری میگفتن، انجام می دادم.. باباجون میگفت مطمئن باش بچه مون حالش خوبه و احتمالا قصدشون از تکرار کنترل کردن ها اینه که سرت رو گرم کنن تا زمان بگذره.. دردها که شروع میشد شدیدترین قسمتش توی ناحیه ی کمر بود.. منم که مرتب دعا می خوندم و از خدا و ائمه کمک می خواستم.. خاله و دایی و زن دایی هر نیم ساعت تماس میگرفتن تا حالم رو از باباجون بپرسن.. خانم عبدالله پور حدود ساعت یک و ربع اومد و من بهش گفتم که زایمان های قبلیم هم همینجوری بوده و یه سری موارد دیگه رو هم بهش گفتم.. تا لباس عوض کردم و به اتاق زایمان رفتم ، نیم ساعتی طول کشید .. آهنگی که روی گوشیم ذخیره کرده بودم رو گذاشتم و باز به دعاخوندن ادامه دادم.. نیم ساعت آخر شدت دردها به قدری زیاد بود که نمیشه در موردش حرف زد.. خانم عبدالله پور و دوستش بهم کمک میکردن..همه ی ته مونده ی رمقی رو که برام مونده بود استفاده میکردم تا خدای نکرده واسه بچه م مشکلی پیش نیاد.. وقتی که ساعت دو چهل و هشت دقیقه (به ساعت توی اتاق نگاه کردم) ساتیار جون دنیا اومد دیگه رمقی نداشتم.. خانم عبدالله پور بلافاصله ، ساتیارم رو روی شکمم گذاشت... شکوه و عظمت اون لحظه اینقد برام زیاد بود که نمیتونم چیزی بگم.. نگاهم به بچه م بود و خدا رو شکر میکردم.. دوست خانم عبداللهی ساتیار رو از روی شکمم برداشت و روی یه تخت دیگه گذاشت و رفت که لباساش رو بیاره.. ساتیار یه کوچولو گریه کرد و من مرتب میگفتم جونم! جونم! جون مامان!. و خانم عبدالله پور واسه ادامه ی مراحل زایمان بهم کمک کرد.. ساعت سه و یک دقیقه به باباجون زنگ زدم و بهش گفتم که حالمون خوبه.. ساعت سه و ده دقیقه از طریق پیامک خبر تولد ساتیار جون رو به داداشی ها، خاله ها و دایی ها دادم تا از نگرانی دربیان.. ساعت سه و بیست دقیقه ساتیار رو آوردن پیش من تا بهش شیر بدم.. از ساعت سه و بیست و پنج دقیقه تا ساعت سه و پنجاه دقیقه از سینه ی راستم شیر خورد و بعد تا ساعت چهار و نیم از سینه ی چپم.. توی این مدت من بهش نگاه میکردم و آروم مشغول نوازشش شدم.. اینقد پوست ساتیارم لطیف و نرم بود که وقتی با سرانگشتم نازش میکردم میترسیدم روی پوستش خراش بیفته .. آروم سمت چپ پیشونیش رو بوسیدم.. خاله ها و دایی جون و زن دایی مرتب تماس میگرفتن و من نمیتونستم جواب بدم.. از لحظات شیرخوردن ساتیار چند تا عکس و یه کم فیلم گرفتم که دیگه شارژ گوشیم تموم شد.. فشار خونم خیلی پایین بود، مرتب ازم می خواستن که آبمیوه و خوراکی های دیگه بخورم، و باز دوباره فشار رو کنترل می کردن.. وقتی ساتیارجون خوابش برد.. لباسم رو عوض کردم و ساعت پنج ما رو به بخش زنان بردن.. وقتی وارد سالن شدم با دیدن مادرجون و باباجون می خواستم گریه کنم ولی خودم رو کنترل کردم.. بابایی داشت فیلم برداری میکرد.. خاله زهرا که رسید از مادرجان خواستم بره خونه و کمی استراحت کنه و خاله تا صبح کنارمون بود.. اون شب خیلی تماس و پیام داشتم.. صبح وقتی کار ویزیت متخصص زنان و متخصص اطفال تموم شد بابایی کارهای ترخیص رو انجام داد.. داداشی ها، روز یکشنبه هم مثل روز قبل بیرون بیمارستان منتظر بودن.. ساعت 12 من با بابایی و داداشی ها و خاله جون اومدیم خونه.. دایی و زن دایی و مادرجون منتظرمون بودن و خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت..

چند تا از پیام ها:

محمدرضاجون: به سلامتی و سرخوشی، خدا بهتون ببخشه.

دایی مهدی جون: تولد گل پسرت مبارک. از خدا برای تو و بچه های عزیزت سلامتی و طول عمر خواهانم.

مرتضی جون: سلام عزیزم، مبارک باشه. انشالله خوش قدم باشه. سانیار جان خیلی خوشحال شدیم.

زن دایی اعظم جون: سلام عزیزم. تولد ساتیار نازنین مبارک. آرزو دارم روزهای پر از شادی و سلامتی در کنار هم داشته باشید.

محسن جون: سلام به قاصدک های خبررسان که محکوم به خبرند و سلام به شقایق هایی که محکوم به عشقند و سلام به شکوفایی که با شکفتن خود خبر از یار می دهند. . - قدم هدیه ی خدا مبارک.-

الهام جون: مبارکه مبارکه..قدومش همه برکت.. همه رحمت.. همه نعمت بادا..

شیرین جون: سلام. مبارک باشه. خیلی خیلی مبارک! انشالله دامادیش.

حسنیه جون: من شاگرد آن نوزادم که در مشتش خدا را گرفته بود و با او با لبخند و نگاه حرف میزد. با آرزوی بهترین ها برای خوبترین مخلوق آفریدگار.

نرگس . ق: قدم نورسیده مبارک. انشالله که سالیان سال سایه تون بالای سرش باشه.

نازنین . ا: سلام. مبارک باشه.

مینا. ج: وای سلام. قدم فرشته کوچولوتون مبارک. انشالله قدمش براتون خوب باشه. خوشحال شدم.

سهیلا.ن: سلام. قدم نورسیده مبارک باشه. انشالله خوش قدم باشه.

آرزو . ا: آدمهای ساده را دوست دارم. همانهایی که بدی هیچکس را باور ندارند. همانهایی که برای همه کس لبخند دارند. همانهایی که بوی ناب "آدم" می دهند. و من باور دارم شما از همانهایی.. سلام، قدم نورسیده مبارک.

زهرا. ن: قشنگترین و دلنوازترین آهنگ زندگی من تپش قلب شماست و باشکوه ترین روز دنیا ، روز شکفتن فرزند شماست. عزیزم تولد فرزند دلبندتان را به شما تبریک می گویم و سلامتیتان را از خداوند خواستارم.

و کلی پیام ها و تماس های محبت آمیز دیگه..

از لطف همه شون یه دنیا ممنونم!

دوستت دارم پسر عزیزم..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد