جمعه 29 اردی بهشت
ساتیار مهربونم سلام..
چهارهفته مونده تا انشالله سفرت به سلامتی به پایان برسه..
عجله نکنی مامان.. من صبورم، تو هم صبور باش و توی این چند هفته سعی کن حسابی مواظب خودت باشی.. بمیرم برات پسرم که تو به خاطر من اینقد اذیت میشی.. فکر کنم تونسته م دیابتم رو کنترل کنم.. ولی بازم نمیشه که هر چقدر دوست دارم غذا بخورم..
علی جون اینجا نشسته و به شوخی میگه برم دستگاه تست قندخون رو بیارم و ازت تست بگیرم تا دوباره افسردگیت بگیره!
دیروز صادق جون رفته بود اردو؛ امامزاده احمد رضا.. البته خودمون سه شنبه بعدازظهر رفته بودیم اونجا.. خیلی خوب و آرامش بخش بود.. بارون تندی گرفت و ما توی اون بارون رفتیم توت خوری.. وقتی برگشتیم کمر و دلم درد می کرد و از رفتنم پشیمون شدم..
روز چهارشنبه هم واسه شروع به کار رفتم مدرسه.. وقتی برگشتم کمرو یه پام شدید گرفته بود و همش خدا خدا می کردم تو پیش از موعد دنیا نیای.. واسه همین دیروز هیچ کاری نکردم و کل روز به استراحت گذشت.. امروز باباجون خونه نیست و واسه نمازجمعه، توی دانشگاه واستاده، منم که کمی حالم بهتره، از صبح زود شروع کرده م به تمیزکاری و وایتکس کاری.. آخه وقتی خونه تمیز و مرتب نباشه خیلی اعصابم بهم میریزه.. دست خودمم نیست..
از خدا می خوام که به داد همه ی بنده هاش برسه و به من و تو و داداشی ها هم کمک کنه تا این چند هفته رو به خیر و خوشی پشت سر بذاریم.. آمین!
دوستت دارم نازنینم.. خیلی زیاد!