گل پسر

سه شنبه 26 شهریور

1392/6/26 15:56
نویسنده : مامان
5,241 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزدلم..ماچ

توی پست 20شهریور ، میخواستم از یه تصادف کوچولو بگم (که الحمدالله به خیر گذشت)، ولی چون مربوط به جشن تولد 15 ماهگیت بود چیزی ننوشتم. حالا نه به عنوان یک خاطره ی بد، بلکه به عنوان یک خاطره از لطف و بزرگی و مهربانیِ خدا ، برات می نویسم:

روز سه شنبه، 19 شهریور، صبح زود، صبحانه نخورده (البته به شما چند قاشق غذا داده بودم) رفتیم بیرون.. بابا کار بانکی داشت (پرداخت آخرین قسط سمند)، منم رفتم فروشگاه رجبی تا قابلمه ی لعابی که شب قبل برات خریده بودم رو عوض کنم (چون وقتی بسته بندیش رو باز کردم دیدم پریدگی داره) ولی به جاش چیز دیگه ورداشتم.. بابا موز و سیب زمینی خرید.. بعد گفت دو تا خربزه هم بخریم و بریم پارک.. واسه همین رفتیم میدون بار.. توی لیوان برات یه موز خرد کرده بودم و بهت می دادم، صادق هم برات یه کیک باز کرده بود.. من و صادق باهات شوخی می کردیم و می گفتیم ترکیب موز و این تی تاپ ها چه خوشمزه میشه.. یه سرِقاشق به تو می دادیم و دوسه قاشق خودمون می خوردیم.. بعد از خرید خربزه، توی اتوبان، بابا به علی گفت دنده عقب برو تا بریم همین پارک نزدیک.. علی یه نگاهی کرد و گفت اینجا که نمیشه..

از اینجا به بعد یادم نیست ولی اینجوری برام گفتن:

علی به آینه نگاه میکنه و فکر میکنه میشه ماشین رو رد کرد، واسه همین دور میزنه، ولی سرعت اون ماشین (405) خیلی زیاد بوده و می زنه به ماشین ما.. بیشترین ضربه به من و بعد به علی وارد میشه (من پشت سر علی بودم، تو وسط بودی؛ بین من و صادق، بابا هم که جلو بود).. من از ناحیه ی سمت چپ سر و سمت چپ بدن آسیب دیدم و مچ دست چپم از دو ناحیه شکست، سمت راست سر و بدنم هم بدون آسیب نبود..البته همون اول بیهوش شدم و تا بعدازظهر به هوش نیومدم.. علی هم از ناحیه ی سر و گردن بیشتر آسیب دید و اونم بیهوش شده بود (کمی بعد از من).. لثه ی بالایی تو هم پاره شده بود و تا شب ازش خون میومد.. بابا و صادق ، خدا رو شکر ، صدمه ندیدند.. زانوی پای بابا یه کوچولو زخم شده بود و شانه ی سمت چپ صادق به خاطر برخورد سر من کمی درد داشت..

توی اون وضعیت ، مغازه دارهای اونجا تو رو میبرن و صورتت رو میشورن ولی خونریزیت قطع نشده .. صادق بغلت کرده و همش مواظبت بوده.. یه نفر به 115 و 110 خبر میده.. بابا هرچی به صورت من آب میزده و صدام می زده، فایده نداشته و من بیهوش بودم، علی هم که اول لرزش داشته و بعد بیهوش شده، بابا در حالی که گریه می کرده، به دایی رضا زنگ می زنه و میگه: خواهرت تموم کرده، و ( دور از جون) علی داره جون میده..

آمبولانس می رسه و من و تو داداشی ها رو به بیمارستان میبره.. صادق میگه من توی آمبولانس بهت میگفتم جااان، بیا بهت شیر بدم (خودم یادم نمیاد).. بابا هم سر صحنه واستاده تا افسر بیاد، وقتی ماشین رو بردن پارکینگ، اومده بیمارستان و سعی میکرده تو رو آروم کنه..

دایی رضا که خیلی شوکه شده.. راه میفته طرف تربت، بعد از چند دقیقه با خودش میگه زهرا رو ببرم تا مواظب ساتیار باشه و بهش شیر بده.. زنگ میزنه به خاله زهرا، میگه کجایی؟ خاله میگه ساری.. تازه دایی یادش میاد که خاله مسافرته.. واسه همین چیزی به خاله نمیگه و میگه فکر کردم خونه تی، خواستم بچه ها رو بیارم اونجا..

دایی رضا ، به مادرجان خبر میده و میان تربت.. توی راه به دایی حسن هم خبر میده..

وقتی به هوش اومدم ، مادرجان بالای سرم بود.. دیدم لباسای صادق و بابا خیلی خونیه (از خونریزی لثه ت)و تو هم گریه میکردی و از دهنت خون میومد..گفتن چند بار بهت خواب آور تزریق شده تا از بینی و سرت عکس بگیرن، تو توی بغل بابا خوابت می برده ولی تا می خواستن ازت عکس بگیرن، بیدار میشدی و آخرش موفق نمیشن عکس بگیرن..گفتم ساتیار رو بده تا بهش شیر بدم.. با همون حالت خونریزی لثه، سینه م رو گرفتی (الهی بمیرم! از صبح هیچی بهت نداده بودن).. ولی هی گریه می کردی.. دیدم دستت رفته زیر سینه و آنژیوکت اذیتت میکنه..

(بمیرم مادر! من هنوز رد انژیوکت روی دستم درد میکنه ، چه برسه به دست کوچولوی تو!!!)

1

دایی حسن هم خودشو به سرعت به تربت رسونده بود و با دکترها صحبت میکرد.. مادرجان از پرستار سئوال کرد و با اینکه سُرُم بهم وصل بود گفت کمی آبمیوه بخورم .

خلاصه، عصر مرخص شدیم و به من گفتن واسه گچ گرفتن دستم برم مطب دکتر.. دایی رضا که دید ما حالمون خوبه ،خیلی خوشحال بود.. برای مخارج احتمالی یه مبلغی (5میلیون) به بابا داد و ازمون خداحافظی کرد و رفت.. دایی حسن کارهای ترخیص رو انجام داد و ما با ماشین دایی برگشتیم خونه.. وقتی رسیدیم خونه بهت بستنی دادیم و خونریزی لثه ت کمتر شد.. دایی حسن هم که دید خداروشکر به خیر گذشته، برگشت مشهد..

مادرجان و بابا مواظب تو بودن و من و علی رفتیم مطب.. من اون روز تصمیم داشتم توی قالب هایی که به شکل قلب هست کیک بپزم (شکل 5) ولی با این ماجرا دیگه نشد.. واسه همین به علی گفتم از شیرینی فروشی اتحاد کیک آماده بخره.. (کیک هایی که واسه سفارش خاصی نیستن ، توی این شیرینی فروشی، حدود هشت شب، آماده ی فروشه) .. تا کار گچ گرفتن دستم تموم شد، علی هم کیک رو خرید و با آژانس برگشتیم خونه.. بابا وقتی کیک رو دید گفت امشب فقط تولد گرفتن رو کم داریم..گفتم نه واسه فردا گرفتم. ولی تو وقتی منو دیدی خیلی خوشحال شدی.. اینقدر که بابا و مادرجان تعجب کردن و گفتن بچه چشمش به مامانش افتاد جون گرفت.. بردمت بالا ، بهت شیر دادم و کم کم دست و صورتت رو شستم.. (وسط بینی ات یه کم کبود بود ).. لباست رو عوض کردم و وقتی دیدم شرایط جوره، کیک رو آوردیم و آهنگ گذاشتیم، همه برات دست می زدند(جز من) و میخوندند.. و اینجوری حال و روحیه ی همه بهتر شد..

1

روز چهارشنبه، یه گوسفند کشتیم و نصفش رو دادیم به مرکز امام سجاد.. مادرجان هم ناف ما رو بست به عصاره ی گوشت، کله پاچه ، آبمیوه ، روغن زرد و چیزایی که فکر می کرد خوبه.. شب ها، سر و بدن من و علی روبا روغن زرد و زرچوبه حسابی روغن مالی می کرد و بعد نایلون پیچ می شدیم، صبح ها منو می برد حموم.. دست شکسته م رو توی نایلون می کرد و به من می گفت یه ربع توی آب داغ دراز بکشم.. بعد منو خوب می شست و آب می کشید.. طبق معمول تا می گفتم : دستم شکسته ولی (مثلا) این کارو خودم میتونم انجام بدم. میگفت حرف نزن دختر ، بذار کارم رو بفهمم..

روز چهارشنبه خبر به دایی مهدی رسید و با این که مجلس داشتن با زن دایی و بچه ها اومدن و حالمون رو پرسیدن.. پنج شنبه هم خاله زهرا از مسافرت برگشت و تلفنی از زیر زبون داریوش (پسردایی رضا) کشیده بود.. واسه همین اومدن تربت و وقتی خاطرجمع شدن که به خیر گذشته و حالمون خوبه، رفتن..

خاله مریم و مرتضی هم که منتظر بودن ما بریم مشهد و با هم بریم شمال، متوجه ماجرا شدن و جمعه اومدن تربت..

خلاصه، مادرجان بعدازظهر شنبه رفت.. الان خداروشکر حالمون بهتره.. درد دستم کمتر شده.. ولی هنوز درد قفسه ی سینه، درد پشت و شانه و درد گوش چپم بدون خوردن مسکن آروم نمیشه.. تقریبا هر روز میریم دکتر..

با اینکه شرایط یه مقدار سخته.. ولی بازم خدارو میلیون ها بار شکر که بهمون رحم کرد و به خیر گذشت..

خیلی دست و پا شکسته نوشتم .. معذرت!

دوستت دارم ساتیار جونم.. خیلی زیاد..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد