گل پسر

چهارشنبه 11 اردی بهشت

1392/2/11 13:58
نویسنده : مامان
58 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قلب مامان..ماچ

11

11

11

11

کادوی باباجون و داداشی های عزیز(یه روسری خیلی قشنگ):

11

11

دست گلشون درد نکنه.. منم این روز رو به همه ی مامانای مهربون، مادر عزیزم ومادرشوهر خوبم تبریک میگم..لبخند


ساتیار خوبم، خیلی تلاش می کنی تا دوباره بتونی واستی.. وقتایی که فکر میکنی حواسمون به تو نیست، باسنت رو بالا میاری بعد فاصله ی بین دو تا پات رو بیشتر میکنی و آروم یک دستت رو از روی زمین ورمیداری ولی تا دست دیگه ت رو بلند میکنی باز میخوری زمین.. اگه اشتباه نکنم امروز حداقل سی بار این کارو کردی.. ولی ناامید نشو گل مامان.. موفقیت ثمره ی تلاش و پشتکاره.. پس بازم سعی کن و مطمئن باش که از پسش برمیای..

خیلی وقته که هرجور دلت بخواد شیر میخوری، گاهی نشسته، گاهی خوابیده، گاهی حتی ایستاده!!! ولی ترجیح میدی همین طور که چهار دست و پا راه میری و بازی میکنی ، بیای شیرتو بخوری .. کلی هم تکون تکون میخوری.. ببین اینجا بعد از خوردن شیر چه جوری خوابت برده:

11

وقتایی که داری تاب میخوری ، خیلی خوشحال میشی که شعر "چشم چشم دو ابرو" رو همراه با حرکات نمایشی برات بخونم.. شعرهایی دیگه ای که موقع تاب خوردنت می خونم: خرگوشک مامانی- زنبور نیش طلایی – بع بعی میگه بع بع – پاییزه پاییزه - اتل متل توتوله - اتل متل کلاغه و چندتای دیگه.. یه شعر کوتاه هم هست که ازش خاطره داریم: چرخ چرخ عباسی

اما خاطره:

زمانی که علی جون دنیا اومد، من هم شاغل بودم و هم دانشجو.. واسه همین بیشتر وقتا (تا هفت سال) مواظبت و نگه داری داداش علی و حتی من و باباجون با مادرجون و خدابیامرز باباحاجی بود. وقتی علی سه ساله بود ، فکر کردم بهتره که چند ساعتی رو در روز با هم سن و سال های خودش باشه، آخه توی خونه ی مادرجون فقط دایی رضا بود که اونم میرفت دبیرستان و بچه ای دور و ور داداشی نبود. اون زمان من مدیر دبیرستان نظری بودم، رفتم اداره و درخواست مجوز مهدکودک و پیش دبستانی کردم. وقتی باباجون نزدیک دبیرستان یه خونه اجاره کرد و کار آوردن وسایل آموزشی و وسایل بازی ردیف شد. از دوست خوب و موفقم (که فارغ التحصیل دانشسرا بود ولی هنوز وضعیت استخدامش قطعی نشده بود) خواهش کردم که مربی داداشی باشه. از زهراخانوم؛ همسایه ی واقعا بامحبت و مهربونمون که پسرش (هادی)هم سن داداشی بود خواستم که توی کارهای مهد کمک کنه.. بگذریم.. یه روز بچه ها توی مهد شعر "چرخ چرخ عباسی" رو میخوندن و از روی تخت می پریدن توی بغل زهراخانوم. وقتی نوبت داداشی شده، اینجوری خونده:

چرخ چرخ عباسی، خدا منو نندازی، اگه میخوای بندازی، بغل مامان هادی بندازی، بغل بابای هادی بندازی..

یادم نمیاد که وقتی زهراجون برام تعریف کرد گریه کردم یا خندیدم، ولی همیشه ممنون محبت هاش هستم. اینو هم بگم که اون مهد رو بعد از یه سال جمع کردم.. چون هدف من داداشی بود ولی علی جون یه روز می رفت یه ماه نمیرفت، تازه بعضی وقتا اون یه روز هم اینقدر گریه میکرد که مجبور میشدم برگردونمش خونه مادرجون.

خیلی دوستت داریم آرامش بخش وجودمون..قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گل پسر می باشد