شنبه 7 اردی بهشت 92
سلام ساتیارجون.
شکرخدا تلفن و اینترنت هم ردیف شد..
دیروز بردمت توی حیاط و حواست رو به برگای درخت پرت کردم تا باباجون بتونه موهای سرت رو با شماره 20 کوتاه کنه.. آخه هیچکدوم طاقت دیدن گریه ت رو روی صندلی آرایشگاه نداشتیم! قیافه ت کلی عوض شد:
شبیه حاجی هایی شدی که تازه از مکه اومدن.. حاج ساتیار جونم..
علی میگه شکل سربازها شدی.. باباجون میگه دیگه نی نی نیستی و پسربچه شدی..
فدات بشم عزیزکم!!!
صادق جون ، پنج شنبه و جمعه رفته بود اردو.. از طرف مدرسه اردوی دو روزه مشهد - نیشابور گذاشته بودن.. خیلی بهش اصرار کرده بودم که دیگه این دفعه سوغاتی نخره ولی بازم دست خالی نیومد:
با اسم تو ، جاکلیدی پیدا نکرده به جاش به شکل قلب خریده:
دو تا ماشین پلیس و یه دونه تفنگ آبپاش.. کلی باهاشون بازی میکنی:
بیسکویت و نقل مغزدار هم که خیلی خوشمزه و تازه بود. راضی به زحمت نبودیم صادق جون.
تا یادم نرفته، روز 21 فروردین خان دایی جون اومدن خونه مون و برای همه مون هدیه آوردن. این لباس قشنگ رو هم برای تو خریده بودن.. دستشون درد نکنه، خیلی خجالتمون دادن.. ایشاالله بتونیم جبران کنیم:
خیلی دوستت داریم پسر خوبم..