جمعه 17 آذر
سلام ناناز مامان..
الان هوا ابریه.. تو داری بازی میکنی و منم دارم به لحظات خوشی که دیروز داشتیم فکر میکنم.. واسه همین همش منو در حال لبخند زدن میبینی.. دیروز مادرجان و خان دایی جون اینجا بودن.. البته همراه با آقا داماد و عروس خانوم(مسعودجون و شکوفه جون).. تو که چند وقته خیلی غریبگی میکنی و بغل کسی نمیری , توی بغل شکوفه جون و مسعود جون آروم بودی و صادق جون هم چند تا عکس گرفت:
دایی جون و مسعودجون زحمت کشیده بودن و برامون کلی شیرینی و شکلات های خوشمزه آورده بودن .. چند تا لباس خیلی قشنگ هم به تو کادو دادن که تنت کردم و دیدم اندازه شون خوبه و خیلی هم بهت میان.. دستشون درد نکنه, خیلی لطف کردن:
جای میلادجون و معین جون و... خیلی خالی بود..
بعدازظهر روز چهارشنبه با چند تا از همکارام رفتیم خونه مامان نیایش.. به اصرار دوستام تو رو هم بردم.. همه به تو محبت داشتن و میبوسیدنت.. ولی تو نگاشون میکردی و شروع میکردی به گریه کردن.. دلم نمیخواد که تو اذیت بشی , این بود که عذرخواهی کردم و زودتر از همه مهمونی رو ترک کردم و اومدم خونه..
راستی یه هفته ای میشه که پوره سیب زمینی و موز به برنامه غذاییت اضافه شده.. نوش جونت گلکم..
خیلی دوستت دارم ماه من..