سه شنبه 7 آذر
سلام ساتیار عزیزم..
بمیرم برات مادر که اینجوری بی حالی.. خیلی مواظب بودیم که توی این هوای سرد سرما نخوری.. توی خونه موندیم و هرجا که دعوتمون کردن نرفتیم.. صادق جون هم توی خونه با ماسک بود که یه وقت سرماخوردگیش به بقیه سرایت نکنه.. ولی از امروز صبح خیلی سرفه میکنی و چشات آبریزش داره.. بردیمت پیش دکتر عابدی و چند تا دارو برات نوشت .. درد و بلات بخوره به جونم پسرکم.. خدا کنه خیلی زود حالت خوب بشه.. آخه چند وقته که خیلی ضعیف شدی.. لثه هات اذیتت میکنه, خوب شیر نمیخوری , غذای کمکی که درست میکنم یا خودمون میخوریم یا باید بریزم بیرون چون اصلا اشتها نداری .. وقتایی که حالت بهتره با انگشتای پات بازی میکنی و صداهای بلند از خودت درمیاری و از جیغ کشیدنات لذت میبری.. اون وقتا ما هم خوشحالیم و باهات همبازی میشیم..
امروز صبح وقتی که از پیش آقای دکتر برگشتیم کمی شیر خوردی و خوابیدی:
داروهایی بدمزه ای که مجبورم بهت بدم:
جوشونده ای که با شیرخشت شیرینش میکنم و بهت میدم:
الان که دارم مینویسمو تو مثل فرشته ها خوابیدی:
خیلی دوستت داریم فرشته ی پاک خدا..